فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 13 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

برای بعدهایت که بخوانی(2)

دخترکم: روز قبل یعنی ٢٧ مهر ماه ٩٢ رفتم سونوگرافی غربالگری ،خوشبختانه خیلی معطل نشدم اما همان زمان کم هم خیلی گذشت.چون می خواستم زودتر نتیجه اش مشخص شود.زمانی که تورا باردار بودم از این خبرها نبود همان سونوگرافی های معمولی که با فواصل زیاد انجام میشد،کافی بود اما گویا در این چند سال همه چیز تغییر کرده وحساسیتها روی این موضوع بیشتر شده است.به هر حال کار انجام شد ونتیجه به حمد خدا خوب بود وموردی نبود .بعد انجام ان ،یک ازمایش خون برای سلامت جنین در سه ماهه اول هم انجام دادم.جواب سونو را که پیش خانم دکتر بردم گفت احتمالا این سری هم باید مانند قبل دوباره استراحت مطلق باشم.نمی دانم ایا مانند ان زمان تحملش را دارم یا نه.خودم که فکر می کنم ...
28 مهر 1392

برای بعدهایت که بخوانی(1)

دختر با عاطفه ام: فکر میکنم این جا بهترین جایی است که می توانم احساسات امروزم را برای فردایت بنویسم .چون الان نمی توانم ان را با تو در میان بگذارم ولی دوست دارم ان موقع که قادر به درک مسایل شدی بدانی که چه قدر خاطرت برایم عزیز بوده که نخواستم ذهنت را درگیر مسایل پیرامونت بکنم .چون فعلا نیازی نمیبینم واین که احساس می کنم بیان ان ممکن است به درست واموزشت که تازه ان را اغاز کردی ،اسیب برساند البته شاید تا مدتی که نمود خارجی نداشته باشد ان را از تو پنهان کنم اما نمی دانم چند ماه بعد را چه کنم.خدا بزرگ است خودش کمکم می کند. دختری که هفت سال خودش یکه تاز میدان زندگی مان بوده ومن را کاملا مال خودش میداند ونمی خواهد این عشق را کس دیگری سهیم با...
28 مهر 1392

تولد92

دختر عزیزم : بالاخره پس از چندروز توانستم بیایم وکمی با تاخیر از تولد امسالت بنویسم.چون چندروزی خانه خودمان نبودیم.همانطور که گفتم در اخرین لحظات تصمیم براین شد که برای تولدت به خانه مامان فاطی برویم وعلتش را هم برایت توضیح دادم.صبح همان روز 24 مهر که مصادف با عید قربان هم شده بود اماده رفتن شدیم.شما قبلش گفتید که چون تولد خودم است پس کیک اش را هم خودم باید انتخاب کنم .ماهم چاره ای نداشتیم وهمه چیز طبق میل شما انجام شد یک کیک قشنگ با لوازم و....را از قنادی انتخاب فرموده وبعد به سمت خانه مامان فاطی راه افتادیم . سرراه از ما خواستی که شما را به خانه خاله برسانیم تا شب با خاله ونرگس وزینب برای مراسم به انجا بیایید ماهم همین کاررا کردیم وخود...
27 مهر 1392

روز شکوفه ها واول مهر

دختر محصلم: فکرمیکنم این اولین باری باشد که چنین لفظی را در وبلاگت مینویسم.بله شما دیگه شدی خانم مامان وبه مدرسه میروی ان هم برای یادگرفتن.مدتی بود که ادپتور لب تاپ مان سوخته بود ومن هم نتوانستم وقایع شیرینی را که درطی این مدت اتفاق افتاده بود را برایت بنویسم که مهمترین ان روز اول مهر ماه بود که شدی خانم مامان وبابایی.چون از سال قبل با محیط مدرسه اشنا شده بودی انجا خیلی برایت غریب نبود. اولین ان روز شکوفه ها بود که صبح با هم ساعت ١٠ به مدرسه رفتیم ودر جشن شرکت کردیم البته شما در کلاس ومامانها هم در پیلوت ،ان روز برایمان از قوانین مدرسه واشنایی بیشتر با کلاس اول صحبت شد ومن هم با مامانهای همکلاسی هایت بیشتر اشنا شدم .اخر وقت هم رفتیم تا ه...
7 مهر 1392
1